نقد فیلم White Boy Rick – ریک پسر سفید پوست
یان دمانژ پس از اولین فیلم تاریخی خود یعنی «’71»، در تازهترین ساختهاش به سراغ پرداخت یک داستان واقعی رفته است. داستان واقعی فیلم White Boy Rick «ریک پسر سفید پوست» بر این اساس است که ریک، نوجوان ۱۵ ساله اهل شهر دیترویت، به عنوان مامور مخفی در خدمت پلیس افبیآی قرار میگیرد تا عناصر مرتبط با خرید و فروش مواد مخدر را شناسایی کند. اما رفته رفته متوجه میشود که تعدادی از پلیسها و همچنین شهردار دیترویت نیز در این باند دست دارند. ریچارد مریت، چهره جدیدی است که در نقش ریک بازی میکند. پدر او یعنی متیو مک کانهی نیز نقش پدر فقیری را بازی میکند که تلاش دارد خانواده از هم پاشیدهاش را دوباره کنار هم برگرداند. مسئله مهمی که فیلم اساسا از آن ضربه میخورد، موضع دمانژ در قبال شخصیت اصلیاش یعنی ریک است. ضمن اینکه تردید زیادی وجود دارد که او چقدر به داستان واقعی به دلیل مسائل امنیتی آن وفادار بوده، آنقدر خرده قصههای اضافهای را در مسیر فیلم به کار گرفته است که مدام تمرکزمان را از خط اصلی قصه منحرف میکند. به طور دقیق نمیدانیم کدام موضوع در فیلم برای ما مهمتر است و ما باید نگران چه چیز باشیم؟ این نگران نشدن به دلایل زیادی از جمله کارگردانی و بازی بازیگران مربوط میشود که در ادامه مفصلتر به آن خواهیم پرداخت. لازم به ذکر است، دارن آرنوفسکی که در سینمای خود دغدغه پرداختن به موضوع مواد مخدر را بسیار داشته است، یکی از تهیه کنندگان این فیلم نیز است.
در ادامه بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس نقد را ادامه دهید
قرار است در دل شهر دیترویت آن هم در دهه هشتاد، روایت داستانی واقعی از پسری نوجوان به نام ریک را شاهد باشیم
اینجا دیترویت است. شهری که اگر در آن رشوه نگیری دخلت را میآورند. شهری که وقتی یان دمانژ نمایی لانگ شات را از آن محله نشان میدهد، تمام خانهها شبیه به هم هستند تا در ادامه بفهمیم قصه همه آنها چیزی شبیه به پدر و پسر فیلم یعنی ریچارد و ریک است. در نمای هلی شات ابتدایی فیلم نیز این شهر در برف نشسته را در تقابل با آسمان خراشهای بک گراند میبینیم. اینجا سیاه و سفید در کنار هم خلاف میکنند. نوجوانهایش تفریحشان تیراندازی است (ارجاع به سکانسی که موشها را میکشند). حال قرار است در دل این شهر آن هم در دهه هشتاد، روایت داستانی واقعی از پسری نوجوان به نام ریک را شاهد باشیم. وقتی دمانژ فیلم را با سکانسی از نمایشگاه اسلحه آغاز میکند، ما به عنوان مخاطب در مییابیم که گویی اسلحه برای آدمهای این شهر یکی از وسایل ضروری است و از نوجوان تا بزرگسالشان آن را با خود حمل میکنند. حال ریچارد پدری است که میخواهد اسلحه بفروشد و با پول آن به رویای خود یعنی راه اندازی مغازه دست یابد.
اینکه برای رسیدن به رویاهایت در این شهر، باید دست به کارهایی بزنی که منجر به نابودی عده دیگری بشود، از کنایههای دمانژ در این فیلم است. در معرفی ابتدایی، خانوادهای را میبینیم که فقیر هستند و متاسفانه فیلمساز سعی دارد اینها را بیشتر با دیالوگهای سطحی به مخاطب بفهماند. در حالی که در تصویر کاملا این را میبینیم. خواهر ریک معتاد است و خیلی زود خانه را ترک میکند (جالب آنکه پدر هیچ مقاومتی نمیکند!). مادرشان را هم که از ابتدا نمیبینیم و صرفا تلقیهایی از دلیل ناپدید شدنش داریم. اینکه چرا نقش کمرنگ پدربزرگ را بروس درنِ معروف بازی میکند هم خود سوالی جالب است. وقتی ماموران افبیآی به ریک پیشنهاد میدهند که با خرید مواد از دلالها، به عنوان مامور مخفی به آنها کمک کند، نقطهای است که ما از تصمیم ریک میتوانیم شخصیت او را بهتر درک کنیم. یکی از مشکلات اساسی فیلم، پرداخت شخصیت ریک است که تا حد زیادی احمق و ساده لوح جلوه میکند.
مسئله مهمی که فیلم اساسا از آن ضربه میخورد، موضع دمانژ در قبال شخصیت اصلیاش یعنی ریک است
صرف نظر از اینکه عدهای معتقدند که ریک واقعی پیش از پیشنهاد از سوی افبیآی، خلافکار بوده است و دمانژ در فیلم این ماجرا را تحریف میکند، در فیلم نیز شخصیت ریک پرداختی دم دستی دارد. وقتی در ماشین پلیس دغدغه او صرفا یک ساندویچ اس یا وقتی خیلی تصنعی روی پلیسها اسلحه میکشد (که به بازی بازیگر هم مربوط میشود) بیشتر این ایراد به چشم میآید. از همه مهمتر لحظهای است که قبول میکند این حجم از مواد را از پلیس بگیرد و بفروشد. سوال اینجا است که چرا اینقدر ساده قبول میکند؟ تنها پاسخ این است که به خاطر جرم پدرش این کار را میکند. اما آیا اهمیت این انتخاب را در فیلم حس میکنیم؟ اصلا چگونه باور کنیم ریکی که اینقدر ساده است میتواند این موادها را بفروشد؟ این عدم باورها ممکن است باعث شود که ما به خوبی به ریک نزدیک نشویم و برای اتفاقاتی که در ادامه برایش رخ میدهد، نگران نباشیم.
از جایی که ریک وارد باند جانی (با بازی جاناتان میجرز) میشود تا با خرده فروشیِ مواد، مدارک لازم را برای دستگیری او به وسیله افبیآی فراهم آورد، با فضاسازیهای کازینو و فضای گانگستری از جنس فیلمهای Good Fellas و Casino مارتین اسکورسیزی روبرو هستیم. البته در مقیاسی بسیار کوچکتر و کمی متفاوت از این دو فیلم. به ویژه صحنهای که جانی به رهبر سیاه پوست دیگر حمله میکند و او را مورد ضرب و شتم شدیدی قرار میدهد. این صحنه ارجاعی به سکانس درگیری مشهور در فیلم Casino است اما دمانژ سعی دارد که فیلمش را متفاوت با فضای گانگستری مرسوم پیش ببرد و تصویری دردناک و بی روح را از جامعه دیترویت در آن دهه به نمایش بگذارد.
وقتی جانی را دستگیر میکنند فیلم عملا تمام شده است اما دمانژ همچنان یک موضوع دیگر را میخواهد ادامه دهد. اینکه ریک طمع آن را دارد که به همراه پدرش، بقیه موادهایی را که از پلیس گرفتهاند بفروشند. مشخص نیست چرا افبیآی پس از به هدف رسیدنش، به سراغ موادهای باقی مانده در دست ریک نمیآید. ریک نیز عملا با پخش آن مواد دیگر به فکر منافع شخصی خودش است و ما به عنوان مخاطب، ضمن اینکه پلیس افبیآی را هم برای استفاده از یک نوجوان در ماموریتشان مقصر میدانیم، به گناهکار بودن ریک نیز میتوانیم معترف باشیم. مسئله مورد توجه فیلم در یک ساعت بعدیاش تمرکز بر این قصه است اما قصههای فرعی دیگری هستند که در یک ساعت دوم فیلم میتوانند مخاطب را سردرگم کنند. اتفاقی همچون بچه دار شدن ریک که صرفا یک کپی از واقعیت است و در قصه آنقدر مهم جلوه نمیکند.
این پاراگراف پایان فیلم را اسپویل میکند
اینکه برای رسیدن به رویاهایت در این شهر، باید دست به کارهایی بزنی که منجر به نابودی عده دیگری بشود، از کنایههای دمانژ در این فیلم است
در پایان بندی به دلیل اینکه ماموران نمیتوانند یکی از متهمین اصلی یعنی شهردار را گیر بیاورند، در رسانههای خبری همه چیز را به پای ریک ختم میکنند. حال در اینجا ما باید کاملا نگران سرنوشت ریک شویم اما کارگردانی ساده دمانژ در کنار بازی بد مریت عملا اجازه نمیدهد ما خطر این موضوع را به آن شدتی که هست حس کنیم. در یک نمای فول شات خانواده دور تلویزیون جمع شده را شاهد هستیم که این خبر را میشنوند. در واکنشهایشان یک نگرانی تصنعی موج میزند. پس از آن دست و پا زدنهای مک کانهی نیز راه به جایی نمیبرد. ریک به زندان میافتد و دمانژ در نوشتههای پایانی فیلم از او به عنوان ریک بزرگ یاد میکند. این در حالی است که ما بزرگی او را در طول مسیر فیلم به خوبی درک نکردیم. به هرحال ریک نیز از جایی به بعد گناهکار به حساب میآمد و پدرش نیز در این راه او را یاری کرد. همچنین ریک آنقدر منفعل و زود باور به نظر میرسید که ما نمیتوانستیم حتی لحظاتی هوشمندی اراده او را ستایش کنیم (تردید دارم که اگر ریک واقعی نیز این فیلم را میدید، از این سطح ساده لوحی شخصیتش بر آشفته نمیشد).
این مسائل باعث میشود موضع فیلمساز را در قبال ریک، به درستی درک نکنیم. آیا مسائلی امنیتی در پرداخت به این موضوع دخیل بودهاند و موجب این سردرگمیها شدهاند؟ نمیدانیم. حال سوال دیگری که در لفافه میتواند مطرح باشد این است که به راستی قربانی واقعی کیست؟ ریک یا آدمهای معتاد شده از جنس خواهرش؟ ای کاش فیلم به خواهر قربانی ریک نیز بیشتر میپرداخت. از بهترین لحظات فیلم شاید جایی باشد که ریک و پدرش، خواهر را در یکی از خرابههای معتادها پیدا میکنند و او را به خانه میآورند. نورپردازی پر کنتراستی که پدر را در تاریکی نشان میدهد حاکی از نقش پدر در سرنوشت دخترش است. به راستی ریچارد و حتی ریک، در نابود شدن خواهر نیز بی تاثیر نیستند. فیلمساز در پایان ما را با این گزاره تنها میگذارد که وقتی در تور صید، ماهی بزرگ فرار میکند، به ناچار باقی ماهیهای تور را همراه خود میبرند. ریک یکی از آن ماهیها بود.